بَزم آخر خزان است
و سوز سرد آذری
مثل پیچش نیلوفر مردابی
می پیچد میان پنجره ها
دست سیاه سایه ها
شهر را در آغوش می گیرد
و رخوت…
همتای مهمان ناخوانده
آرام و آهسته
می آید به سکوتستان خانه
این خزان هم دلم لرزید
چون رقص زنجیرها در پشت دَف
در فضایی ناهمگون
ذهنم به عادت دیرین
به دنبال پژواکی از خورشید
پرواز می کند…
فراتر از بام ها
بر فراز کوچه ها…
در دور دست ها
نشسته بر تیرک چوبی
فانوسی قدیمی
و شعله ایی که در باد می رقصد
امیر گراوند