جای پاهایم مانده در زمستان های دور
روی برف خاطره ها
آن گاه که برف باریدن
روزهای خوب کودکی را
خاطره بازی می کرد.
و آدم برفی که خیره می شد به ما.
شال پشمی عشق را دور گردنش می انداختیم
وگرمای نفسش
گرم می کرد دوستی های کودکانه مان را.
حالا دیگر زمستان از شهر ما رفته
آدم برفی هم دیگر به شهر ما
نمی آید، گویی قهر کرده
با شهر شلوغ ما
دانه های ریز برف هم ،
دچار فاصله ای عمیق شده اند
با زمین شهرما.
کاش آن زمستان ها بیایند
ودوباره اجاق خاطره ها
روشن شود.
سکوت دفن شده در زیر
برفهای دور بشکند
واسفند آغاز فصل عشق را به بهار تبریک بگوید
خدیجه عطائی پیر کوهی