شد رهگذر و بادِ بهار از نظرم رفت
چون شاپرکی پر زد و از دور وبَرَم رفت
وقتی وسطِ جاده شدم بی کس و تنها
یعنی که سفر مانده ولی همسفرم رفت
یک دشت پراز دام نهادم ولی افسوس
آهویم از این معرکه ی پر خطرم رفت
چرخید زمان ، ثانیه ای بند نیامد
درمانده شدم،خسته دل و بی خبرم،رفت
رفته ست ، دراین شهر به دنبالِ نگاهش
هر کوچه وپس کوچه دلِ دربه درم رفت
بر جاریِ هر ناله ی خود سَد زدم اما
این سیل سَرازیر شد، از چشمِ تَرَم رفت
شد برکه ی تنهایی من سایه نشین تا
از روز و شبم پرتوِ شمس و قمرم رفت
یک دل کششِ این همه آزار ندارد
باید چه کنم ؟ از گذرم رهگذرم رفت
مرضیه رشتی