جمهور پرس: «نادر ابراهیمی» در کتاب «ابن مشغله» مینویسد: آن روزها که پدر میگفت: «میخواهیم آب حوض را بکشیم. آب حوضی سه تومان میگیرد. تو همان سه تومان را میگیری بکشی؟» و من، بلافاصله لخت میشدم و سطل کهنهی پر از سوراخ را میگرفتم دستم و میپریدم توی حوض و آن آب را که رنگ سبز تیره داشت، میریختم توی باغچه یا آبرو باریک کنار حوض، مراقب ماهیهای سرخ و خاکستری هم بودم و تهاب را از آلک سیمیرد میکردم و ماهی های مضطرب معلق زن جان بر کف را میگرفتم و میانداختم توی طشت آب روشن، و زندگی تند آمیخته به ناباوری شان را مینگریستم و گاه در ته حوض، در لابه لای لجن ها، چیزی را مییافتم که مدت ها پیش گم کرده بودم و ده دوازده سال بیشتر نداشتم – هرگز گمان نمیکردم که این در طبیعت من باشد که هر شغلی را اگر شرافتمندانه اش بدانم – بلافاصله بپذیرم و به این که از من بر میآید یا نمیآید اصلا فکر نکنم؛ و گمان نمیکردم که نتوانم در هیچ شغلی آنقدر دوام بیاورم که لااقل یک بار یک درجه ترفیع بگیرم و لذت اضافه حقوق و تعویض رتبه را حس کنم و مژدهی افزایش و «ترقی» را به خانه ببرم و چون بوی آوازهای خوش و صدای گل در خانه پخش کنم…
آب را که میکشیدم تا دو سه روز کمرم درد میکرد و پهلوهایم، و گاه، درد پا را که از آب سرد یک حوض پاییزی بود به رختخواب گرم میبردم، و چه لذتی که کار کرده ام. پاهایم را به بدنه ی منقل داغی که زیر آن کرسی قدیمیبود میچسباندم، و با گم از دنیا نبود که میگذشت و بد میگذشت. و آن سه تومان چه میشد؟ هیچ یادم نیست. تازه پدر همان وقت که آب را میکشیدم هم پولم را نمیداد. میگذاشت سر برج که حقوقش را میگرفت و میآورد خانه، روی قالی رنگ باخته ی کرمانی میچید و فال فال میکرد و به هر کس – بجز من – سهمی میداد، و سهم من همان سه تومانها بود که از کشیدن آب حوض، غلتاندن بام غلتان روی بام کاهگلی و بیل زدن باغچه یی که پر از آبدزدک و کرم بود نصیبم میشد.
با قلب کوچک خود باور داشتم که پدر با من بد میکند و بسی بد میکند، و شاید هم کسی چه میداند هدفش آزار دادن و تحقیر کردنم بود و این که بتواند جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید: «آب حوض را نادر میکشد…» و خجالتم بدهد که من البته آب را میکشیدم و نه خجالت را _ اما بعدها و خیلی بعد، که رانده یا بریده از هر شغلی میتوانستم شغل دیگری داشته باشم و میدیدم که چه جانور بارکش غریبی شدهام اما بار خفت نمیکشم و منت رییس و ذلت تکذی… آن وقت بود که به قلبم آموختم سپاسگزار آن پدری باشد که فرصت برداشتن کلاه، خم کردن کمر و دراز کردن دست را از پسر ستانده است…
میگفتم: «آقایان! شما باید چندین جور کار بلد باشید؛ چرا که این یک درگیری واقعی ست، و درگیری، احتیاج به نان دارد. یعنی هر آدمیکه میخواهد به هر دلیلی و به هر شکلی – و در هر جبهه _ درگیر شود، باید بتواند زنده بماند و برای زنده ماندن، به نان احتیاج هست، و برای جواب گفتن به این احتیاج باید از عهده ی کارهای مختلفی بر بیاید تا اگر از یک طرف، سرش را به سنگ زدند، از طرف دیگر بتواند پول در بیاورد و دو تا آسپرین بخرد و برای رفع سردرد فرو بدهد، و بعد، بخندد، بخندد، و باز هم بخندد. شما نمیدانید این خندیدن، چقدر مطبوع است…»
و شاید به همین دلیل هم باشد که در بدترین شرایط کمتر کسی توانسته است چنتهی روح مرا از خنده تهی کند. گریستن بر مردهی دیگران و رنج دیگران، مسأله ی دیگری است. آنها که شخصیت اجتماعی شان با شخصیت فردیشان یکی میشود آدمهای فوق العاده یی هستند. من همیشه مسائل فردی و خانوادگیام را از مسائل اجتماعی زندگیام، به نوعی غیرملموس، تفکیک شده حس کردهام، از یک سو راضی، خوشحال و خوشبخت بودهام و از سوی دیگر گرفته، رنجیده و مملو از درد… و در این یادداشت ها، غالبا، سخن از آن من منفردی میرود که با صدای بلند میخندد و باز میخندد.
شاید درست نباشد که من، با این سن و سال، و در روزگاری چنین خالی از حادثه _ که بزرگترین و شگفتانگیزترین حادثه زندگی خیلی از ما آدمهای شهری، زخم معده است و عمل خوف آور آپاندیس – بنشینم و «شرح حال» بنویسم؛ اما در این باره حرفی دارم، یعنی برای این کار دلیلی که شاید پذیرفتنی باشد.
آن وقتها که ما خیلی کوچک بودیم، پیش میآمد که با مهمانی بزرگ، برای چند لحظه روبرو شویم. مهمان بزرگ محبتی میکرد و میپرسید: «خب، آقا کوچولو! شما، وقتی بزرگ شدی، میخواهی چکاره بشوی؟» و ما هم زیر لب جواب میدادیم: «دکتر» یا «مهندس» و یا «خلبان» و بعد سر به زیر میانداختیم. این مسلم است که نه فقط بچه های بی گناه بلکه بسیاری از نوجوان های عاقل و هشیار هم نمیدانند که میخواهند چکاره بشوند و برخی هم که میدانند، نمیتوانند بشوند. امکانات یا احتمالا عدم امکانات، آنها را میپیچاند و به سویی میاندازد که خوابش را هم ندیده بوده اند، و یک روز میبینند کسی شدهاند که هرگز نخواستهاند باشند. اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع میشود، لحظه یی که انسان حس میکند آنچه باید باشد و میتوانسته باشد، نشده است؛ لحظهای که میتواند به تفکری عادلانه درباره گذشته و آینده خویش بپردازد و اگر باور میکند که تباه یا مسخ شده، باز گردد و حرکت تازهای را آغاز کند، و یا وا بدهد و تسلیم شود. این حادثه در چه سنی اتفاق میافتد، هیچ معلوم نیست.