سهمِ من از تو شده تنها نگاه و بعد آه
گریه هایِ هر شب و دلشوره هایِ گاهگاه
گفته بودی خاطرت را از سرم بیرون کنم
هر چه میخواهی بخواه از من، ولی این را نخواه
گرچه میسوزم ز هجرت، ماهِ من، دارم امید
دست تقدیرم رساند دستهایم را به ماه
می نشینم بر سرِ سجادهیِ پاکِ دعا
تا خدا از قلب تو بیرون کشاند حُبّ جاه
یوسف از زندان به تختِ پادشاهی دست یافت
می رود سر، پای دار امّا نه بر آن، بی گناه
کی تصوّر می نمود آن نابرادر، روزگار
میگذارد تاجِ شاهی بر سرِ مدفونِ چاه
بهرِ آزارم نگو دیگر تو از حُسنِ رقیب
کم بساز ای نازنین، کوهی ز بی مقدار کاه
جواد امیرحسینی(مهراد)