به چشمانش که دل بستم،گرفت از من نگاهش
را
به آسانی شکست آیینه ی چشم سیاهش را
دلم لرزید و در بند نگاهی شد به آسانی
ولی افسوس، حتّی او ندیده بغض و آهش را
شبیه یوسفم ، دلشاد بر حبسی چنین سنگین
اگر چه هیچکس هرگز ندیده عمق چاهش را
در این کنج قفس جسمم به غم زنجیر شد هر
دم
ولی روحم پرستویی شد و گم کرده راهش را
تمام دردها یکباره درمان شد به لبخندی
شبیه معجزه دیدم شکر خندِ پگاهش را
شده مهتاب و من هم برکهای تنها که این شبها
فقط در خواب می بیند صدای پای ماهش را
شعله صالحی