از بغضهای من بخوان ، درد نهانم را
دردی که سوزاندهست مغز استخوانم را
در انتظارش عقربه آهسته می چرخید
از سرعتش گم کردهام دیگر زمانم را
کابوس شبهایم فقط بی همزبانی بود
تعبیر خواهد کرد خواب بی زبانم را
او رفته تنها ماندهام با بی کسیهایم
دستی نگیرد دستهای ناتوانم را
امشب تمام بیتها از غصه لبریزند
با اشکِ چشمم مینویسم داستانم را
سدا آذریان «صدا»