پاییز
از چشم هایم می چکد اندوه پاییزی
شب ناله های من شده بانگِ شباویزی
کمتر ببار ای ابرِ پر بارانِ دلتنگی
رحمی بکن ، آخر مگر از قوم چنگیزی؟
ای باد پاییزی که بیرحمانه می تازی
حس میکنم مانندِ من از غصه لبریزی
یخ میزند این خانه از سرما و بی مهری
بی همنشین، در حسرت گرمایِ ناچیزی
ای فصلِ رقصِ برگها در ماتم جنگل
رقصان ترین فصلِ خدا، اما غم انگیزی
سدا آذریان «صدا»