یک شبی دل،خسته شد از درد هجران تاسحر
هم نفس با سوز او ، من هم پریشان تا سحر
بغض تارش را به جانم ساز دلتنگی سرود
دامنم شد سیلِ غم با اشک مژگان تا سحر
لشکرش از رنج او ، سرگشته هر سویی دوان
تیر زخمش را به جان می زد چه آسان تاسحر
شد نگاهم غوطه ور بر غربتش دیوانه وار
دل به اندوهش سپردم زار و گریان تا سحر
حسرتی پیچیده بر پهنای دل از آه او
لب فرو بستم ، سکوتم دردِ پنهان تا سحر
تلخ شد کامم به غوغایی که دل بر پا نمود
سوختم در محفلش چون شمع سوزان تا سحر
سهیلا دلفان آذری