در این خزان درد، بهاری نمانده است
دیگر برای سینه قراری نمانده است
با آنکه خاک کوی تو هستم، ولی هنوز
از غم به چشم تر که غباری نمانده است
بر باد رفته در هوای تو خاکستر تنم
از من به یادگار، مزاری نمانده است
بی تو جهانِ من پرِ اندوهِ بی صداست
بعد از تو هیچ، صوت هزاری نمانده است
عشقت برای من ، غزلی جاودانه است
بی یادِدوست، نقش و نگاری نمانده است
از تو برای این دل حسرت کشیده ام
جز خاطرات فصل بهاری نمانده است
سید مجتبی شجاعی گلپایگانی