حرفِ دل بود و حرکت خودکار…
اعترافاتِ شاعری مغرور
عاشقش بودم و چه فرقی داشت؟
اینکه دور از همیم خیلی دور!
دست و پا میزدم که پاره کنم
پیلهی وحشت و عذابم را
در هوایی پر از خیالِ محال
که قُرُق کرده بود خوابم را
لمسِ آغوشِ گرمِ یک رویا
سینه ام را پر از یقین میکرد
فارغ از سوز آن زمستانی
که برای دلم کمین میکرد
خلسه ای بینِ عشق بود و گناه
وقتِ تکرار قصهی گندم
در شروعی که آخرش گم شد…
زیر آوارِ طعنه ی مردم
با نگاهی در انتظارِ بهار
در زمستانِ سینه ام جان داد
ساقهی بی پناه آن عشقی…
که نباید… وَ اتفاق افتاد!
یک کبوتر که همدمِ باز است
آرزوی همیشهی من بود
این سقوط از بلندْ پروازی…
انتخابم برای مردن بود!
شیوا صالحی