آشفته ام آن گونه که با خویش بجنگم
افتاده غمی چون سرطان در دل تنگم
آنقدر گره خورده به کار من و این دل
انگار که قالیچه ای از طرح ترنگم
دلگیرم از این زندگی بی سروسامان
باید ز هوا پر کنم امروز سُرنگم
یک لحظه قفس هستم و یک روز پرنده
انگار که آمیزه ای از شیشه و سنگم
آنقدر غمینم که اگر عشق بیاید
بردارد و با خود ببرد شهر قشنگم
گفتم بشوم شاعر و او را بسرایم
ماندم عقب قافله با واژه ی لنگم
تلقین مرا با نفس عشق بخوانید
شاید که برون آیم از این حالت منگم
بگذار که آسوده بمیرم و بر آن که:
رازی است میان من و تصمیم تفنگم
صدیقه صنیعی