مرا با قهوه ی فنجان چشمت
تو بودی آشنا کردی و رفتی
دلم با چشم جادویت ربودی
مرا از غم رها کردی و رفتی
برایم از زلیخا قصّه گفتی
به یوسف مبتلا کردی و رفتی
تو با آن خنده های دلفریبت
دلم با حیله ، جا کردی و رفتی
کمان ابروی خود را جای محراب
عبادتگاه ما کردی و رفتی
شدی نخل خیالی در ضمیرم
تو قصد جان ما کردی و رفتی
دل کاغذ به اشک خامه خون شد
چنین ظلمی روا کردی و رفتی
علی زینال زاده «شفق»