بگو که چشم تو از حال من خبر دارد
نمک ز دست شما طعم نی شکر دارد
چو آفتاب نشستم به پای ایوانت
فدای صحن و سرایی که یک قمر دارد
دو جویبار سرشکی که بی هوا لغزید
به آبرفت نگاهت ره سفر دارد
کبوتری که پریده ز سینه ام بیرون
به شوق صید نگاهت سر خطر دارد
فراز این همه دوری به رسم دلتنگی
هنوز نامه ی عشق تو را به بر دارد
سرش به سنگ فراغ تو میخورد طبعم
هنوز شعر حزینم دو چشم تر دارد
تو سر نشین دلم باش و ناخدایی کن
که در تو غرق شدن را عزیز تر دارد