اگر آن نازنــین دلـبر به روز آرد شب مــا را
بـه ســودایـش فـنـا سـازم تـمام دار دنـیا را
بیا ای شــور شـیدایی بیا ای عشـق رویـایی
رهـا کن در فـضـای شـب کـمـند زلـف زیبا را
گرفـتارغـمی گشـتم که جان از تن رهـا سازد
خـدایـا پـرده ای افـکن بپـوشـاند غـم مــا را
غـم و تنـهایی و غربت ، مرا تا نا کجا ها بـرد
کجـا یـابـم مسیحا یی که حل سازد معـما را
به صدوعده فراخوانی اگر روحم تو بستانی
به دنـیایی نـمی بخـشم ، خـم زلـف مصفا را
دگر شـوق بهاران کو ، هـوای لاله زاران کـو
فقـط بر شـانه هـا مانده غم امروز و فردا را
قـد و بـالای شمشـادی چنان سـرو خرامانی
کند عاشق هر آن مستی که بیند قد رعـنا را
چه گویم ازخم زلفی که دین از زاهدان گیرد
اگر بـر شـانـه هـا ریزد ، بگیـرد جان شـیدا را
گره افـتاده در کارم، به دل داغی گـران دارم
ازان چشـمان شـهلایی که دارد رنـگ دریـا را
اگر”ناصح” دهد اذنم به یـمن وصـل آن دلبـر
به پایش افکنم از دم تن و جان و سـرو پارا
علی فعله گری